[ چون خبر غارت بردن یاران معاویه را بر أنبار شنید خود پیاده به راه افتاد تا به نخیله رسید . مردم در نخیله بدو پیوستند و گفتند اى امیر مؤمنان ما کار آنان را کفایت مى‏کنیم . امام فرمود : ] شما از عهده کار خود بر نمى‏آیید چگونه کار دیگرى را برایم کفایت مى‏نمایید ؟ اگر پیش از من رعیت از ستم فرمانروایان مى‏نالید ، امروز من از ستم رعیت خود مى‏نالم . گویى من پیروم و آنان پیشوا ، من محکومم و آنها فرمانروا . [ چون امام این سخن را ضمن گفتارى درازى فرمود که گزیده آن را در خطبه‏ها آوردم ، دو مرد از یاران وى نزد او آمدند ، یکى از آن دو گفت : من جز خودم و برادرم را در اختیار ندارم ، اى امیر مؤمنان فرمان ده تا انجام دهم امام فرمود : ] شما کجا و آنچه من مى‏خواهم کجا ؟ [نهج البلاغه]

همروشنان
جمعه 85/10/1 ::  ساعت 2:40 صبح

 

دیگر زبان باران بند آمد

و سیاهی از نفس افتاد

 

باران حضورت را می‌نوشت

و صورت رفتن

نهایت هیچ آمدنی از خودم نبود

 

در سکوتی کاغذی

نفس‌ام خشکید

تا ضربان

به زانو درآید و لحظه‌ی آخر

در قلبم مچاله شود

 

باران که ایستاد

صورتم از صراحت رفتن ریخت

 

تلخی از زبانم بند نیامد

و سیاهی از چشم تو نرفت

 


¤ نویسنده: kokoespero



3لیست کل یادداشت های این وبلاگ


خانه
مدیریت وبلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه

:: کل بازدیدها :: 
1350

:: بازدیدهای امروز :: 
4

:: بازدیدهای دیروز :: 
1


:: درباره من :: 

همروشنان

:: لینک به وبلاگ :: 

همروشنان

::آرشیو وبلاگ ::

زمستان 1385
زمستان 1383

::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: اشتراک درخبرنامه ::